صید نهنگ در شط






با این صدایی که صدایی نیست، ناخوش است حتی، می‌خواندم و می‌خوانم. قبل‌ترها اگر برای خودم و در خلوت یا مسیرهای دانشگاه، حالا برای بچه‌ها، برای خودم در خیابان و بازار و جنگل و لب دریا؛ هر جا، هر جا که میلم باشد، مثل آن عصرِ خیابان ولیعصر همراه آن مرد جوان نوازنده که حسابی غافلگیر شده بود.
با این صدایی که صدایی نیست، شعرها و آهنگ‌ها را ریختم در گوش بچه‌ها؛ از آهنگ‌های فرهاد تا سیمین قدیری،سیمین غانم،پری زنگنه، ابراهیم منصفی،دریا دادور و نیاز نواب، از شعرهای کودکانه‌ی هنگامه مفید و شاملو گرفته تا شعرهای اخوان ‌ثالث،ابتهاج،رهنما،سعدی،باباطاهر، حافظ و مولانای جان، از سر اومد زمستون» که شین بهش می‌گوید:جان جان» تا لبخند» و رباعیات»که من نمی‌دانم کی و چطور حفظش کردند این‌ها. شوکه‌ام می‌کنند گاهی وقتی که خودشان وسط درس یا بازی می‌زنند زیر آواز که خاله ما فلان شعر که می‌خواندی را حفظ کرده‌ایم‌ و می‌خوانند و خواندنشان برای من خود زندگی است. آن‌جا که از من می‌پرسند: خاله این همه شعر قشنگو از کجا بلدی؟» یا خاله این شعر قشنگا رو مامانت یادت داده؟» یا خاله شروع کن دیگه ما که رختخوابا رو پهن کردیم،چرا نمی‌خونی؟» یا آن موقعی که میم برگشت گفت: خاله اینو آهنگشو مامانم گرفت توی گوشی‌ش، یه آقایی خونده، اسمش فرهاده» یا آن لحظه‌هایی که شین می‌خواهد شعرها را روی یک برگه برایش بنویسم، ببرد تا مادر یا خواهرش برایش بخوانند یا آن روزهایی که مدیر داخلی‌مان بین کار از پشت در گوش می‌دهد به آن‌چه می‌خوانم، آن‌جاها انگار زندگی به اوج خودش می‌رسد؛ اوجی اگر باشد، همین‌هاست، شکلی چنین باید داشته باشد، شکلی از شعف درونی، انگار کسی آتش آتشدان قلبم را روشن‌تر کند، تنم گرم‌تر می‌شود و ذهنم و روحم و سرانگشتانم. . بلد نیستم بگویمش. واقعا بلدش نیستم. مثل آن روز که بلد نبودم به آن مادر توی اتوبوس بگویم که نخوان، این‌طوری برای بچه‌ات این شعر را نخوان، معلوم است که یاد نمی‌گیرد و درعوض به دخترک گفتم که بچه‌های من عاشق این شعرند، همه‌اش دوست دارند این را برایشان بخوانم و بعد رو کردم به مادرش که فرهاد خوانده این را. بگیرید و برایش بگذارید تا بشنود.
یادمان رفته روزی در تاریخ ما رمه را با آوازمان جمع می‌کردیم، با صدایمان مردان را در دوردست زمین فرامی‌خواندیم و با آوایمان بچه‌ها را بزرگ می‌کردیم. یادمان رفته چه قدرتی داریم در انتقال گنجینه‌ها، در آموزش و در تربیت. فراموش کرده‌ایم که صدای توی گلوی ما، آواز زندگی است که داریم از خودمان هم دریغش می‌کنیم.

پ.ن: صدام رو به وقت کتابخونی و قصه گفتن عاشقم.
این متن پیوست ویدئویی بود که توی صفحه‌ی شخصی‌م گذاشته بودم و توش یکی از آهنگای دریا دادور رو می‌خوندم. در آپلودش تنبلی به خرج دادم، شاید بعدتر فرصت بشه این‌جا بذارمش.


هفته‌ی پیش از دوستان دور و نزدیک دعوت کردم که این روزها صدای محیط و صدای خودشان را ضبط کنند و به صورت فایل برایم بفرستند تا آرشیوی تهیه کنم از روزهای قرنطینه تا بعدتر، بعد از این ماجرا، بعد از این ترس‌ها، این تنهایی‌ها و تمام این‌های دیگر، بنشینم و دوباره گوششان بدهم و بلایی بر سرشان بیاورم. نمی‌دانم با این آرشیو چه خواهم کرد. ایده‌هایی دارم که هر چه باشند، نوشتنی یا نمایشی، شما را از آن باخبر خواهم کرد و اجازه خواهم گرفت؛ اما ممکن هم است به سرم بزند و همه را برای خودم نگه دارم چون هر دوی این صداها جزو چیزهایی‌اند که در این دنیا عجیب دوستشان دارم، همین؛ نهایت می‌شود صداهایی متفاوت از روزهایی متفاوت‌تر.
گفتم اگر این نوشته را می‌خوانید شما را هم دعوت کنم به این کار. فقط کافی است صدای محیطی که درش قرار دارید از اتاق و آشپزخانه گرفته تا بالکن و حیاط و. و صدای خودتان را که از حس و حال این روزهایتان حرف می‌زنید، از دلتنگی‌ها و سرگرمی‌ها و جزئیات دیگر با ریکوردر گوشی ضبط کنید و فایل را به ایمیل من بفرستید.
نحوه‌ی نامگذاری فایل‌ها به این صورت باشد:
برای صدای محیط:  مکان / شهر / زمان            (تا دو دقیقه)
برای صدای خودتان: اسم کوچک / شهر / تعداد روزهای قرنطینه   (تا پنج دقیقه)
هیچ مشکلی ندارد اگر یک بار صداها را فرستاده باشید و باز هم بخواهید که بفرستید. من همه را می‌شنوم و جمع می‌کنم.
ایمیل من:    fatemeh.mbeygi@gmail.com
 
منتظر صداهایتان هستم.

                   زندگی دوگانه ورونیکا


من مرده‌ام. جنازه‌ای ندارم ولی همه به توافق رسیده‌اند که من مرده‌ام. جنازه‌ای در کار نیست تا در گور بچپانند و تندتند ذکری حواله‌ام کنند. من مرده‌ام و در لحظه‌ی فقدانم روی زمین، به ناگهان آهنگ مامای ژیوان گاسپاریان در گوش تمام کسانی که دوستشان داشته‌ام و نداشته‌ام، آشنایانم، دوستانم و هر که مرا به نحوی می‌شناخته، پخش می‌شود. برای پنج دقیقه همه از زندگی می‌مانند؛ چون من مرده‌ام. نه آن که برای کسی مهم باشد، نه. نهایت یک آدم دیگر از زندگی‌شان حذف می‌شود، همین. من مرده‌ام، نه تو میدانی کجایم که بیایی و استخوان‌هایم را در آغوش بگیری؛ ‌ترین حالت. نه او می‌تواند گوش‌هایم را بیابد تا برایم بودلر بخواند و نه من دیگر می‌توانم برایتان شعری از محمود درویش یا براهنی بخوانم و بعد بزنم زیر آواز که نیست تردید زمستان گذرد. نه. من مرده‌ام و شما برای پنج دقیقه صدای ژیوان گاسپاریان را می‌شنوید که می‌خواند
ماما. مایرین.ماما.
و خالی می‌شوید، از من، از چشم‌هایم و از تمام خاطراتمان؛ چون من مرده‌ام و جنازه‌ام یک جای این کره خاکی ناپیدا مانده. .

 
پ.ن: داستانی برای آهنگ ماما»ی ژیوان گاسپاریان از آلبوم به تماشای آب‌های سپید» که تکراری نمی‌شود و هنوز می‌توانم با آن بگریم و سبک بشوم؛ آهنگ فقدان، فراق، رفتن و نبودن. این داستان باید کامل بشود. کِی؟ نمی‌دانم. 
⁦تصویر متعلق به فیلمی است که بی‌نهایت دوستش دارم زندگی دوگانه ورونیکا»ی کیشلوفسکی. به‌خصوص این صحنه را. 

آخرین جستجو ها